چند شب پیش عنکبوتی را که در گوشه ی اتاق خوابم تار تنیده بود را دیدم .
خیلی آرام حرکت می کرد .
گویی مدت ها بود که آنجا گیر کرده و نمی توانست برای خودش غذایی پیدا کند .
با لحنی آرام و مهربان گفتم :
نگران نباش کوچولو الان از اینجا نجاتت می دهم .
دستمال کاغذی در دست گرفتم
و سعی کردم به آرامی عنکبوت را بلند کنم و در باغچه خانه مان بگذارم .
اما مطمئنم عنکبوت خیال کرد می خواهم به او حمله کنم ،
چون فرار کرد و لابه لای تارهایش پنهان شد .
به او گفتم: قول می دهم به تو آسیبی نزنم .
سپس سعی کردم او را بگیرم،
عنکبوت به سرعت از دستم فرار کرد
و با سرعت تمام مثل توپی جمع شد
و سعی کرد لابه لای تارهایش پنهان شود .
ناگهان متوجه شدم که عنکبوت هیچ حرکتی نمی کند .
از نزدیک به او نگاه کردم و دیدم
آنقدر از خودش مقاومت نشان داده که خودش را کشته است .
خیلی ناراحت شدم .
عنکبوت را بیرون بردم و در باغچه کنار بوته ی گل سرخ گذاشتم .
به نرمی زیر لب زمزمه کردم :
نمی خواستم به تو صدمه ای بزنم ،
میخواستم نجاتت بدهم ،
متأسفم این را نفهمیدی !
درست در همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد .
از خود پرسیدم این همان احساسی نیست
که خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد ؟!
از اینکه شاهد دست و پا زدن و درد و رنج ماست آزرده می شود
و می خواهد به ما کمک کند و ما را از خطر دور کند
اما مقاومت می کنیم و دست و پا میزنیم
و داد و فریاد سر میدهیم که :
چرا اینقدر ما را مجبور می کنی که تغییر کنیم ؟!
شاید هر کدام ما مثل همان عنکبوت کوچک هستیم
که تلاش دیگران را برای نجات خودمان تلقی میکنیم
و متوجه نیستیم که اگر تسلیم شده بودیم
و اینقدر دست و پا نمی زدیم
تا چند لحظه دیگر خود را در باغچه ای زیبا می دیدیم !
